قصه  حکمت خان غزنوی و راز نورون‌های آینه‌ای

در روزگاران قدیم، در شهر غزنین که بوی یاسمن‌هایش با نسیم دانش درمی‌آمیخت، جوانی به نام (حکمت خان) زندگی می‌کرد. پدرش، که مردی خردمند بود، همیشه به او می‌گفت: “پسرم! انسان، مانند رودخانه‌ای است که هر چه در آن بریزی، همان را به دریا می‌برد.”

یک روز، حکمت خان به همراه دوستش فرهاد، که همیشه شاد و پرانرژی بود، به تماشای بازار شهر رفتند. ناگهان فرهاد خمیازه‌ای کشید و در کمال تعجب، حکمت خان نیز بی‌اختیار همان کار را تکرار کرد! اینجا بود که (پیر دانایی) با ریشی سفید چون برفِ کوه‌های هندوکش، کنارشان ایستاد و گفت:

“ای فرزندان! می‌دانید چرا ناخودآگاه از هم تقلید می‌کنید؟ این (نورون‌های آینه‌ای) هستند که مانند جادوگرانِ پنهان، رفتارهای اطرافیان را در ذهنتان حک می‌کنند!”

حکمت خان که کنجکاو شده بود، پرسید: “پس یعنی اگر با افراد بد همنشین شوم، من هم مثل آن‌ها می‌شوم؟”

پیرمرد تبسمی کرد و گفت: “آری! هم‌نشینِ بد مانند (سوسمار بیابان) است که در زیر شن‌ها پنهان می‌شود، اما نیشش کشنده است. اما دوستِ خوب، مانند (درخت سدر) است که هم سایه دارد و هم ثمر!”

چهار پند حکمت‌آمیز برای جوانان وطن:

۱. هم‌نشینت را چون گوهر برگزین

“کسی که با سگان نشیند، عوعو یاد می‌گیرد!”

۲.خودت را ارزیابی کن

“پیش از آنکه دیگران تو را تغییر دهند، تو تغییرشان ده!”

۳. از خانواده ات پاسداری کن

“ریشه‌ات را آب ده، تا شاخه‌هایت به آسمان برسد.”

۴. آینده‌ات را با انتخاب‌های امروز بساز

“امروز تو همانی می‌شوی که فردا آرزویش را داری!”

و اینگونه بود که حکمت خان، با انتخاب دوستانِ نیک، به یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان غزنین تبدیل شد.

آیا تو هم مسیر او را ادامه می‌دهی؟

درباره کاربر گرامی

همچنان چک کنید

📘 مکاتب افغانستان؛ جایی برای آموزش… یا تمرین مرگ تدریجی؟

تصور کن یک کودک، با موهای ژولیده و لبخندی که هنوز در جدال با خواب …

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

two × 1 =