زنده‌گی بی‌سواد در کابل 😄🌄

صبح خیلی زود در کابل 🌅، هنوز آفتاب به کوچه‌های خاک‌آلود نرسیده 🛤، اما بوی نان تنوری تمام محل‌ه ره گرفته 🥖😋. نصیر، جوانی سی‌ساله با پکول سرش 🎓 و دل پر از امید و آرزو 💭، از خواب خیز زد 😲. خیال کرد مادرش نان پخته می‌کنه 👩‍🍳 و صدا می‌زنه: «نصیر جان، نان گرم دل آدم ره نرم می‌سازه! 😊🍞» اما چشم‌هایش ره که باز کرد 👀، فقط یک رادیوی کهنه بود 📻 که آهنگ قدیمی می‌زد 🎶 و انگار می‌گفت: «تو که سواد نداری، منم فقط خش‌خش می‌کنم! 😜»

نصیر از جا خاست 🚶‍♂️، رفت طرف دکان قاسم، چای‌فروش محل ☕️. قاسم یک کاغذ در دست داشت 📜 و با صدای بلند می‌خواند: «چای اصل خارجی، جانت ره تازه می‌سازه! ✨» نصیر خنده کرد 😆 و گفت: «قاسم جان، چای که جان ره تازه نمی‌سازه، جیب آدم ره خالی می‌سازه! 💸» قاسم گفت: «تو که سواد نداری، از کجا می‌فامی جیبته خالی شده یا جانت؟ 😏» نصیر فکر کرد: «راست می‌گه، مه فقط امضا بلد استم، او هم با انگشت! ✍️» دلش گرفت 😔، اما یک نیم‌لب‌خند زد 😅. یادش آمد وقتی بچه بود 👶، فکر می‌کرد اگر زیر کمپل قایم شه 🛌، جن نمی‌تانه پیدایش کنه 👻.

رفت طرف کار 💼، شاگردی یک دکان کوچک ره می‌کرد 🏪. صاحب دکان گفت: «نصیر، لیست ره بنویس 📋.» نصیر قلم ره گرفت ✏️، اما قلم باهاش کشتی گرفت 🤼. یک خط کج کشید، قلم افتاد به زمین 🥴، پخش شد روی خاک 🌍. مشتریا خنده‌کنان 😂 گفتن: «نصیر، تو انگار در فلمای افغانی بازی می‌کنی 🎬، همه‌اش تراژدی اس! 😱» نصیر گفت: «آره، فقط آهنگ غم‌انگیزش کم اس! 🎻»

وسط روز ☀️، یک مشتری با لهجه هراتی آمد 🗣 و گفت: «برادر، یک کیلویی شکر بده 🍬، امشب عروسی داریم! 💒» نصیر گفت: «شکر که عروسی نمی‌کنه، برو گل بخر! 🌹» مشتری خنده کرد 😄 و گفت: «تو عاشق شدی که این‌طور مشوره می‌تی؟ 💕» نصیر فکر کرد: «عشق؟ مه عاشق یک کتاب استم که خوانده نمی‌تانمش! 📖😢»

یک دفعه یک بچه مکتبی آمد دکان 🧒، یک کاغذ در دستش 📄. گفت: «ماما، اینه برام بخوان.» نصیر نگاه کرد 👀، اما فقط خطایی مثل رقص مورچه دید 🐜. گفت: «بچه‌جان، این ره بده قاسم، او فیلسوف محل اس! 🧑‍🏫» بچه خنده کرد 😆 و گفت: «ماما، تو که سواد نداری، چرا دکان داری? 🏬» نصیر گفت: «چون نیروی جاذبه مه ره اینجا نگه داشته! 🌎» بچه مات و مبهوت رفت 😵.

وقت شام شد 🌇، نصیر رفت کنار دریای کابل 🏞. یک کتاب کهنه ره گرفته بود 📚، هموهایی که از بازار خریده بود ولی خوانده نمی‌تانست 😞. یک دفعه کتاب شروع کرد به گپ‌زدن 🗣: «نصیر، مه ره باز کن، قصه‌هایم ره بشنو! 🎭» نصیر گفت: «تو دیگه کیستی؟ 😲» کتاب گفت: «مه روح وطن استم، پر از قصه‌های نان و عشق! 🥖❤️» نصیر خنده کرد 😄، اما دلش آتش گرفت 😔. فکر کرد: «زنده‌گی یعنی چی؟ یک ورق سفید که پرش نمی‌تانی بکنی؟ 📜🤔»

رفت خانه 🏠، زنگ زد به خوشه‌اش در مزار 📞. گفت: «ناهید، دلم برات تنگ شده 😢.» ناهید گفت: «بیا مزار، اینجا همه‌چیز همونه، فقط بی‌سوادی زیادتر شده! 😅» نصیر خنده کرد 😆 و گفت: «فکر کردم فقط مه در کابل بند مانده‌ام! 😜» ناهید گفت: «راستی، بچه همسایه عروسی کرده 💍، تو چرا هنوز تنها؟ 😏» نصیر گفت: «ناهید، مه دنبال سواد می‌گردم، اما انگار گمش کرده‌ام در کوچه‌های کابل! 🛤😅»

وقت شب خوابید 🌙، خواب دید در صنف نشسته و دیکته می‌نویسه ✍️. معلم گفت: «نصیر، عشقه بنویس ❤️.» نصیر نوشت، اما کاغذ سفید ماند 😶. یک‌باره بیدار شد 😳، دید در دکانش اس و مشتریا صدایش می‌زنن: «نصیر، بی‌خی، چای سرد شد! ☕️😒» صاحب دکان گفت: «خواب سواد دیدی؟ 📚» نصیر خندید 😄 و گفت: «نه، خواب وطن دیدم، اما وطنمم بی‌سواد اس! 😢» یهو رادیو چشمک زد 😜، انگار تایید می‌کرد ✨.

درباره کاربر گرامی

همچنان چک کنید

مطیع‌الله تراب یو نومیالی او ملي شاعر

مطیع‌الله تراب یو نومیالی او ملي شاعر و، چې د پښتو ژبې د معاصر ادب …

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

eighteen − 5 =